: متن کوتاه
مهارت اقناع دیگران از طریق خوش اخلاقی

مهارت اقناع دیگران از طریق خوش اخلاقی

مهارت اقناع دیگران از طریق خوش اخلاقی / حکایت اقدامات حضرت جعفر در جلسه نجاشی حبشه

سخنی که دل‌ها را گشود

باد خنکی از باغ‌های سبز حبشه می‌وزید و پرده‌های بلندِ تالار پادشاهی را آرام تکان می‌داد. نجاشی، پادشاهی عادل و آرام، روی تخت چوبیِ حکاکی‌شده نشسته بود و نگاهش میان دو گروه رفت‌وآمد می‌کرد: عمرو عاص و همراهانش در یک‌سو، با چهره‌هایی مغرور و پر از نفرت؛ و مسلمانان مهاجر در سوی دیگر، خسته اما استوار، به رهبری جعفر بن ابی‌طالب.

زمزمه‌ای در تالار پیچیده بود. همه منتظر بودند ببینند این مرد جوان، که پیام تازه‌ای از سرزمین حجاز آورده، چه می‌گوید.

نجاشی پرسید: «در باره دین جدیدتان بگو… و چرا از سرزمین خود گریختید؟»

جعفر یک قدم جلو آمد. قامتش محکم بود و صدایش آرام اما نافذ. پیش از هرچیز لبخندی مودبانه زد و گفت: «أیّها المَلِک… ای پادشاه بزرگ.»

همان یک کلمه، سکوت تالار را شکست. گویی همه فهمیدند که این مرد، احترام و امنیت پادشاه را به رسمیت می‌شناسد. گره ابروهای نجاشی کمی نرم شد. جعفر در همین ابتدای جلسه رفتاری‌هایی که مطابق با تعریف اقناع است را انجام داده بود.[i] جعفر ادامه داد:

«ما مردمی بودیم در تاریکی… بت‌ها را می‌پرستیدیم، نادانی پیشه کرده بودیم، حق همسایه را نمی‌شناختیم، و نیرومند بر ناتوان ظلم می‌کرد.» برای قانع کردن دیگران به علاوه استدلال های منطقی، نیاز به ارتباط قلبی و عاطفی هم هست.[ii]

حاضران با دقت گوش می‌دادند. جعفر با مهارتی عجیب، از چیزهایی گفت که مسیحیان حاضر نیز با آن بیگانه نبودند؛ از ارزش‌هایی که در همه ادیان پذیرفته شده بود. این کار می‌توانست رفتار دیگران را تغییر دهد[iii] چون این سخنان مطابق با درک مخاطب بود پیامبر اکرم(ص) و امامان معصوم با اشاره به این نکته توصیه به گفتگو با افراد به اندازه عقول، معرفت و میزان تحمل آنان می کنند.[iv]

سپس ادامه داد: «تا آنکه خداوند پیامبری از میان خودمان برانگیخت؛ کسی که نسبش را می‌شناسیم، صداقتش را دیده‌ایم و امانتداری‌اش را آزموده‌ایم.»

حضار خم شدند جلوتر. نجاشی با دقت نگاه می‌کرد. جعفر آرام قرآن را گشود و سوره‌ای را خواند که گویی از پیش می‌دانست کلید قلب این مردم است: سوره مریم.

با تلاوت آیات، اشک بی‌اختیار بر گونه‌های نجاشی جاری شد. کشیشان نیز انجیل‌ها را مقابل صورت گرفته بودند، اما اشک‌ها کلمات را محو کرده بود. نجاشی گفت: «این کلام از همان سرچشمه‌ای آمده… از همان نوری که مسیح را فرستاد.»[v]

عمرو عاص که دید کارش بی‌نتیجه مانده، سعی کرد جلسه‌ای دیگر ترتیب دهد و مسلمانان را متهم کند. اما جعفر بار دیگر ایستاد و گفت: «ما درباره عیسی همان می‌گوییم که پیامبرمان گفته: او بنده خداست، پیامبر خداست، روحی از جانب اوست و کلمه‌ای است که به مریم بتول عطا شد.»[vi]

نجاشی چوبی را از زمین برداشت، آن را مقابل دیدگان حاضر بالا آورد و گفت: «آنچه گفتی، حتی به اندازه این چوب از حقیقت دور نیست.» مسیحیان با تعجب به یکدیگر نگاه کردند. عمرو عاص رنگش پرید. اما نجاشی ادامه داد: «بروید… شما در سرزمین من در امانید. اگر کوهی از طلا به من بدهند، یک نفر از شما را آزار نخواهم داد.»[vii]

مسلمانان نفس راحتی کشیدند. جعفر آرام سرش را پایین آورد؛ نه از خستگی، بلکه از شکر. او آن روز با ترغیب و اقناع، احترام، هوشمندی، و تکیه بر مشترکات ادیان، هم از جان یارانش محافظت کرد و هم دلی را گشود که بعدها دروازه‌های بزرگی را به روی اسلام باز کرد.

و تالار، پس از پایان سخن او، دیگر مثل قبل نبود.

صدای پنجره‌های باز

باد گرم حبشه از روزنی کوچک وارد اتاق گلی می‌شد و بر چهره جوانی که در اندیشه فرو رفته بود، می‌وزید. او «نُعَیم»، یکی از مهاجران بود؛ مردی که گاه شب‌ها از شدت دلتنگی، از خواب می‌پرید. تنها چیزی که او را آرام می‌کرد، شنیدن صدای جعفر بود؛ صدایی که مثل نسیمی لطیف، غبار غم را از دل‌ها برمی‌داشت.

آن غروب، همه مهاجران در گوشه حیاط کوچکشان جمع بودند. چهره‌ها خسته، دل‌ها پریشان و نگرانی از سرنوشت مسلمانانِ زیر شکنجه در مکه، مثل سایه‌ای سنگین بر سرشان بود. جعفر آرام وارد حلقه شد و نشسته، نگاهی طولانی به دوستانش انداخت.

گفت: «می‌دانم دلتنگید؛ می‌دانم نگرانی مثل چاهی تاریک، آدم را در خودش می‌بلعد… اما خدا ما را بی‌سبب به این‌جا نیاورده.»

همه ساکت شدند.

جعفر ادامه داد:«ما از سرزمین‌مان بریدیم، اما ریشه‌هایمان هنوز زنده‌اند. پیامبر ما را به اخلاق، به راستگویی، به صله‌رحم و به نور دعوت کرده. اگر تحمل کنیم، همین نور در سرزمین مسیحیان هم می‌درخشد.»

بعد برخاست و به دیوار روبه‌رو اشاره کرد که در آن پنجره‌ای کوچک باز بود. گفت:

«گاهی خدا فقط یک پنجره باز می‌گذارد… شاید کوچک باشد، امّا از همان‌جا باد رحمت می‌وزد. ما امروز همان پنجره‌ایم که خدا برای این سرزمین باز کرده.»

صدای گریه آرام زنی بلند شد.

جعفر نزدیک او رفت و گفت: «همه‌چیز درست می‌شود. ما به این‌جا نیامده‌ایم که فراموش شویم؛ آمده‌ایم تا ایمان‌مان را حفظ کنیم و قهرمان بازگردیم، پیامبر نیز نامه‌ای به نجاشی نوشته و او را به سمت همراهی فراخوانده، نگران نباشیدخدا با ماست.»[viii]

همان شب، مهاجران با دل‌هایی آرام‌تر خوابیدند. فردا وقتی جعفر نزد نجاشی رفت و سخنانش را با واژه «أیها الملک» آغاز کرد، مهاجران فهمیدند صدای او تنها صدای یک سخنران نبود؛ صدای پنجره‌ای بود که به روی آینده گشوده شده بود.

چوبی که حقیقت را نشان داد

روز پرهیاهویی بود. عمرو عاص وارد دربار شده و با تندی و تمسخر، مسلمانان را بی‌دین و خطرناک معرفی کرده بود. نگاه‌ها به نجاشی دوخته شده بود. پادشاه که تیزبین و آرام بود، فرمان داد تا مهاجران را بیاورند. لحظه‌ای که جعفر وارد شد، مهاجران حس کردند که تمام امیدشان در قامت او خلاصه شده.

نجاشی پرسید: «چه می‌گویید درباره عیسی بن مریم؟»

جعفر مکثی کرد. نگاهش به صلیب طلایی افتاد، سپس با صدایی آرام گفت:

«ما همان را می‌گوییم که پیامبرمان گفته: عیسی بنده خداست، پیام‌آور اوست، روح و کلمه‌ای از سوی پروردگار است که به مریمِ پاک فرستاده شد.»[ix]

در سالن سکوتی ناگهانی نشست. همه چشم‌ها متعجب به جعفر دوخته شد.

نجاشی خم شد، چوب باریکی از کنار تخت خود برداشت و گفت: «به خدا، آنچه گفتی با حقیقت از پهنای این چوب هم فراتر نمی‌رود.» اسقف‌ها چهره درهم کشیدند؛ نجاشی نگاهشان کرد و افزود: «گرچه بر شما گران آید، حقیقت همین است.»

سپس رو به مهاجران کرد و با صدایی محکم گفت: «برويد؛ در امان من هستید. به خدا اگر کوهی از طلا بدهند، یک نفر از شما را به آنان نخواهم داد.»

مهاجران اشک شوق ریختند.

آن شب، هنگامی که مردم علیه او شوریدند و نجاشی از جانش بیم داشت، پنهانی قاصدی نزد جعفر فرستاد: «به کشتی‌ها بروید؛ اگر شکست خوردم، فرار کنید؛ اگر پیروز شدم، بازگردید.»

آن لحظه، جعفر دانست که اقناع واقعی فقط تغییر نظر نیست؛ تغییر قلب است.

نجاشی در میان شورشیان ایستاد، دست بر سینه‌اش گذاشت و آنچه درباره عیسی نوشته بود—همانکه جعفر گفته بود—را شهادت داد. ناگهان مردم آرام شدند و پادشاهی‌اش دوباره تثبیت شد.

ساعتی بعد، قاصدی خوش‌خبر رسید: «برگَردید… جعفر! حقیقت بر تخت نشسته است.»[x]

و جعفر آسمان حبشه را نگاه کرد و گفت: «پروردگارا، چوبی که امروز پادشاه برداشت، از تمام شمشیرهای دنیا برّنده‌تر بود.»

منابع

[i]  ساروخانی، باقر، اقناع؛ غایت ارتباطات، فصلنامه علوم اجتماعی، ش23، 1383، ص96.

[ii]  کرم پور، زهرا و ولی الله حسومی و حسین خاکپور، اقناع مخاطب در نهج البلاغه، فصلنامه پژوهش نامه نهج البلاغه، سال دوم، ش9، 1399، ص27.

[iii]  جاوت، گارث و ویکتوریا ادانل، تبلیغات و اقناع، ترجمه حسین افخمی، ص658.

[iv]  کلینی، الکافی، ج 1، ص 23؛ بخاری، ابوعبدالله،  الجامع الصحیح، ج1، ص 41.

[v]  ابن هشام، السیرة النبویة، ج۱، ص ۳۳۶.

[vi]  اشاره به سوره نساء، 171.

[vii]  اذهبوا فأنتم شيوم بأرضى – و الشّيوم الآمنون – من سبّكم غرم، ثم قال: من سبّكم غرم، ثم قال: من سبّكم غرم.

[viii]  بیهقی، احمد بن حسین. محقق عبدالمعطی امین قلعجی،دلائل النبوة (للبيهقى)، ج۲، ص ۳۰۹.

[ix]  ابن اسـحاق، سیره ابن اسحاق، ص213؛ ابن هشام، السیرة النبویه، ج 1، ص334؛ ابن أبـی شـیبه،، المصنف، ج7، ص 350 ؛ ابـن راهویـه، اسحاق بن ابراهیم، المسند، تحقیق عبدالغفور بن عبدالحق بلوشی، ج4، ص71.

[x]  ابن‌اسحاق، محمد. محقق سهیل زکار، سیرة ابن اسحاق، ص ۲۱۴.

به مهارت اقناع دیگران از طریق خوش اخلاقی امتیاز دهید.
1 ستاره2 ستاره3 ستاره4 ستاره5 ستاره
Loading...