
حکایت سه(ویژه نوجوان): سفیر کلمات؛ رازهای گفتگوی جعفر با نجاشی
- امتیاز
عصر همان روز که آفتاب کمرمق کمرنگ میشد، علی با قدمهای تند از پلهها پایین آمد تا کنار مادربزرگ بنشیند. نسیمی خنک از باغچه میوزید و بوی گل یاس فضا را پر کرده بود.
مادربزرگ چشمهای مهربانی دوخت به علی و نرم از جا برخاست:
— امروز میخواهم حکایتی برایت بگویم، درباره جوانی به نام جعفر که با کلامش پادشاهی را مسحور کرد.
علی کمی جابهجا شد، مشتاق شنیدن بود.
مادربزرگ ادامه داد:
“وقتی جعفر وارد تالار بزرگ نجاشی شد، صدای سازها خاموش شد و همه به او چشم دوختند. اما کلماتی که بر زبان آورد، نه ابهتی آمرانه داشت، نه تندی و سرزنش. او اول با خاطرهای ساده آغاز کرد:
‘روزگاری ما در تاریکی قدم میزدیم؛ بتهایی بیجان را میپرستیدیم و از مهربانی دور بودیم. پیامبری آمد و دست ما را گرفت، ما را به سمت عدالت و صداقت کشید.’
در این لحظه، نجاشی دریافت که پشت هر ادعایی باید دلیل باشد. جعفر بدون گزافهگویی، از زندگی پیش و پس از ایمان گفت و نشان داد که حرفهایش ریشه در تجربه دارد.
سپس صدایش را باز هم آرامتر کرد و نگاهی همدلانه به پادشاه انداخت:
‘تو که عدالت را پایه حکومتت قرار دادی، میدانی که مظلوم در پناه تو در امان است. ما به این عدالت پناه آوردهایم.’
به همین سادگی، دل نجاشی نرم شد. او فهمید که سخن، هنگامی تاثیرگذار است که با احساس همراه باشد.
روز دیگری عمرو عاص، نماینده مکه، در تالار نجوا کرد که مسلمانان دیدگاهی خلاف مسیحیان درباره عیسی دارند. نجاشی باز جعفر را فراخواند. جعفر این بار با لبخندی مطمئن گفت:
‘من همان حکایت پاک مریم و تولد عیسی را میخوانم که شما با افتخار از آن یاد میکنید.’
در حالی که برگهای از قرآن را باز میکرد، صدایش مثل نجوای نسیم میان ستونهای سنگی طنینانداز شد. قطرههای اشک نجاشی بر صفحهی کتاب و حتی بر سنگهای سرد تالار نشست.
این لحظه نشان داد که شناخت زبان و ایمان مشترک، پلی میسازد که فاصلهها را از میان برمیدارد.
و وقتی عمرو عاص بار دیگر تلاش کرد فضا را به سود خود شلوغ کند، جعفر با آرامشی محکم گفت:
‘سجده برای خداست، و من تنها بندهای امینم.’
این صداقت بیپرده، کاری کرد که هیاهوی زر و زور، در برابر یک کلمهی راست به خاموشی کشیده شود.
علی نفس راحتی کشید و پرسید:
— خب مادربزرگ، من چطور میتوانم مثل جعفر با دوستهام حرف بزنم؟
مادربزرگ لبخندی زد:
— یادت باشد اول، پشت حرفت دلیل داشته باش؛ بعد، با گرمی و احترام شروع کن؛ طوری که طرف مقابل حس کند تو را میفهمد. فضای گفتگو را نظم بده؛ اگر لازم است، آرام اعلام کن که نوبت حرف زدن توست. از سادگی کلام نترس؛ داستانهای کوتاه و ملموس، زودتر در ذهنها میماند. و همیشه آنچه شما و طرف مقابل را به هم پیوند میدهد، پررنگ کن.
علی سرش را تکان داد و چشمهایش برق زد:
— فردا این کارها را امتحان میکنم!
مادربزرگ دستی نوازشآمیز بر سرش کشید:
— آفرین به شجاعتت. همینقدر که دل را با صداقت باز کنی، نیمی از راه قانع کردن را رفتهای.
و اینگونه بود که علی، با داستانِ جعفر و نجاشی، اولین درسهای گفتوگوی موفق را در قلبِ خود نشاند.
دیدگاهی ثبت نشده!!!