زندگی در حبشه / متن اخلاقی درباره مهاجرت حضرت جعفر
چراغی که خاموش نمیشد
در سالهایی که مسلمانان در حبشه پنهانی و بیهیاهو زندگی میکردند، جعفر بیش از هر چیز مراقب بود رفتارشان زبانِ بیصدای اسلام باشد. نه اجازه داشتند تبلیغ کنند و نه میخواستند نظم سرزمین میزبان را بر هم بزنند.
روزی پیرمردی حبشی که در بازار خرما میفروخت، روبهروی جعفر ایستاد و گفت:
«نمیدانم چرا وقتی با شما معامله میکنم، دلام آرام میشود. این آرامش از کجاست؟»
جعفر فقط گفت:
«از اینکه نمیخواهیم چیزی را برای دیگران بخواهیم که خود نمیپسندیم.»
همین جمله کوتاه، جرقهای شد. کمکم چند جوان حبشی از دور و نزدیک آمدند، پرسیدند، شنیدند و آرام آرام حقیقت را در رفتار مهاجران دیدند؛ در صداقتشان، در آرامششان، در اینکه حتی در غربت، حق کسی را نمیخوردند.[i]
هیچ منبری برپا نشد، اما دلهایی روشن شد. چهل نفر از اهل کتاب است که در حبشه به جعفر پیوستند و همراه وی، در سال هفتم هجری، به مدینه آمدند.[ii]
سال هفتم هجری، وقتی زمان بازگشت مهاجران رسید، چند نفر از همان حبشیان تازهمسلمان شده نیز همراه جعفر سوار کشتی شدند. یکیشان گفت:
«ما اسلام را در سخن شما نشناختیم؛ در زندگی شما دیدیم.»[iii]
جعفر لبخند زد و زمزمه کرد: «چراغی که با رفتار روشن شود، هیچگاه خاموش نمیشود.»
سفرهای که با دل چیده شد
باد گرمِ سرزمین حبشه از لابهلای خانههای گلی میگذشت و خود را به چادرهای کوچک مسلمانانی میرساند که ماهها و سالها دور از وطن زندگی میکردند. غربت، مثل سایهای آرام اما سنگین، همیشه همراهشان بود؛ سایهای که جعفر بن ابیطالب هر روز تلاش میکرد کمی بارش را سبکتر کند.
جعفر شبها، وقتی همه میخوابیدند، کنار آتش خاموششده مینشست و حساب روز را مرور میکرد:
«امروز چه کسی بیغذا ماند؟ چه کسی لباس نداشت؟ کدام مادر نگران بچهاش بود؟»
گرچه مهاجران آزاد بودند، اما آزادی همیشه به معنی راحتی نبود. کار پیدا کردن برای عربی که نه زبان میدانست و نه آداب محلی را بلد بود، ساده نبود. گاهی شکمها نصفهپر میشد و گاهی بچهها سهم پدر و مادر را میخوردند تا صدای شکم گرسنه بزرگترها شنیده نشود. جعفر همه اینها را میدانست و همین، دلش را آرام نمیگذاشت.
روزی که عمرو بن امیه، نامه پیامبر را به نجاشی رساند[iv]، پادشاه حبشه نامه را چندبار خواند. چشمانش پر شد از احترام، و گفت:
«اگر پادشاهی، دستوپای مرا نبسته بود، خودم میرفتم و نعلین محمد را بر دوش میکشیدم. بگویید… تا زمانی که میخواهند در سرزمین من بمانند.»[v] و دستور داد که برای مهاجران غذا و لباس فراهم کنند و تا حدودی شرایط مطلوبی برای اقامت مسلمانان فراهم ساخت.[vi]
خبر به جعفر رسید. مهاجران شاد شدند، اما جعفر لبخندی آرام زد؛ لبخندی که بیشتر شبیه شکر بود تا شادی. او میدانست که لطف نجاشی نعمتی بزرگ است، اما همچنان باید برای عزت مهاجران تلاش کند؛ کمک گرفتن خوب بود، اما قوی ماندن بهتر. جعفر تا چند سالی از پدرش ابوطالب در مدینه هزینه زندگی دریافت میکرد.[vii]
سالها بعد، وقتی کاروان مسلمانان به مدینه بازگشت، اسماء بنت عمیس در میان جمعیت ایستاده بود. عمر بن خطاب با خندهای گفت:
«ای حبشیّه! در هجرت، ما از شما جلوتر بودیم.»
اسماء لحظهای سکوت کرد، سپس با صدایی آرام اما محکم پاسخ داد:
«راست میگویی؟ شما کنار پیامبر بودید… گرسنههایتان را سیر میکرد، جاهلانتان را میآموخت. ما اما… در غربت بودیم، دور از وطن و دور از رسول خدا.»
بعد که سخنش را برای پیامبر بازگو کرد، حضرت فرمود: «دروغ میگوید هرکس چنین سخنی کند. شما دو هجرت کردید؛ یکی به سوی حبشه، یکی به سوی من.»[viii] اسماء لبخند زد. گویی یکباره، سختیهای سالهای غربت سبک شد.
و جعفر، گوشهای ایستاده بود و به این سخن نگاه میکرد؛ میدانست که هجرت فقط عبور از مرزها نیست،عبور از خویشتن است. از گرسنگی، از ترس، از دلتنگی… و اینکه در دل همه اینها، باز هم بتوانی سفرهای کوچک برای دیگران بچینی. گاهی کمکِ بیرونی نعمت است، اما آنچه انسان را سرپا نگه میدارد ایمان، همدلی و تلاش برای عزت دیگران است؛ حتی در سختترین غربتها.
چراغی که خاموش نمیمانْد
شبهای حبشه سکوتی مخصوص داشت؛ سکوتی که میان درختان نخل میپیچید و خانههای گلی مهاجران را در آغوش میگرفت. اما در دل بسیاری از مسلمانان، سکوت نبود—نگرانی بود. غربت، دلتنگی، فاصله از پیامبر… و حالا خبری که آرامش دلها را به هم میزد.
یک شب، زنی با چهرهای پریشان به خانه جعفر آمد. گفت:
«شنیدهای؟ سکران… در اینجا مسیحی شد و مُرد. و عبدالله… همسر امحبیبه… بعضیها میگویند او هم در اینجا به دین این مردم مایل شده بود.»[ix]
صدای زن مثل نسیمی سرد در دل جعفر نشست. نه از روی ترس؛ از روی مسئولیتی که بر شانههایش سنگینی میکرد. او سرپرست این کاروان بود؛ کاروانی که ایمانشان مهمترین داراییشان بود.
جعفر آرام گفت:
«غربت، دل آدم را نرم میکند؛ گاهی هم خسته. و آدم خسته، بیصدا میلغزد.»
آن شب، وقتی همه خوابیدند، جعفر در حیاط کوچک خانهاش قدم میزد. ستارهها مثل چراغهای ریز بالای سرش بودند. با خود گفت:
«اگر ما چراغ ایمان را روشن نگه نداریم، تاریکی غربت آن را خاموش میکند.»
از فردای آن روز، برنامهای نانوشته بین مهاجران شکل گرفت. جعفر مجلسهای کوچک و دوستانه برپا کرد نه خطبه بود، نه سخنرانی، نه دستور. فقط جمع شدنهای ساده. گاهی قصهای از رسول خدا میگفت. گاهی آیاتی را که حفظ بود میخواند؛ مخصوصاً آیاتی درباره حضرت مسیح و مریم، تا دلها بداند که اسلام، دینی غریبه در این سرزمین نیست.
مردی که تازه به کار کشاورزی مشغول شده بود، گفت:
«جعفر! آیا فکر میکنی ما هم ممکن است… مثل بعضیها…؟»
جعفر دستش را روی شانه او گذاشت:
«ایمان اگر در دل باشد، با یک باد نمیافتد. اما باید از آن نگهداری کرد مثل آتشی کوچک که در مسیر باد، با دو دست محافظتش میکنی.»
کمکم، مهاجران به هم نزدیکتر شدند، شبها کنار هم مینشستند، صدای قرآنشان در کوچههای باریک حبشه میپیچید. نه آشکار، اما روشن. نه بلند، اما استوار. اگر چراغی خاموش شده، چراغهای دیگری برای درخشش آمادهاند. و جعفر، با آرامش و خرد، نگذاشت آن چراغ خاموش شود.
در غربت، ایمان فقط یک باور نبود؛ پناهی بود که باید با مهربانی، با همراهی و با مراقبت دستهجمعی محافظت میشد.
آرامکننده دلها
هوای حبشه پر از بوی بارانهای آفریقایی بود؛ اما دلهای مسلمانان مهاجر، هنوز خیسِ دلتنگی مکه بود. غربت با همه آرامشش، زخمی داشت که شبها سر باز میکرد؛ زخمی از خاطرات شکنجههای قریش، از اوضاع مبهم دوستانی که جا مانده بودند، و از دلتنگی برای پیامبر.
عبدالله بن حارث، شاعر مهاجران، شبی بر تپهای نزدیک جایی که مسلمانان ساکن شده بودند ایستاد و شعری خواند. صدایش لرزان بود، اما کلماتش روشن: سخن از شکستن زنجیر ترس، از امنیتی که نجاشی به آنان داده بود[x]، و از غمی که هنوز از آنها جدا نمیشد. مهاجران گرد او نشسته بودند و با هر بیت، چیزی در دلشان میلرزید.
جعفر بن ابیطالب این صحنه را از دور میدید. او خوب میدانست که غربت فقط گرسنگی و دوری خانه نیست؛ فشار روحی و اختلافات پنهانی قبایل مختلف هم هست. مهاجران از تیرهها و فرهنگهای گوناگون آمده بودند؛ برخی تندخو، برخی آرام، برخی حساس به شأن قبیلهای، برخی خسته از مشقت راه. همین تفاوتها گاهی میانشان جرقهای از اختلاف میانداخت.
جعفر آرام به میان جمع آمد. شعری که عبدالله خوانده بود تمام شده بود، اما سکوتی سنگین هنوز روی جمع نشسته بود.
او نشست، نه به عنوان رهبر کاروان، بلکه مثل برادری که درد همه را میفهمد.
گفت:«میدانم غربت سخت است… میدانم دلهایتان برای مکه میتپد. اما اینجا… اینجا خانهای است که خدا برای ما باز کرده. تا وقتی همراه هم باشیم، این غربت دشمن ما نمیشود.»
بعد از آن شب، جعفر کار تازهای آغاز کرد. او هر روز با گروهی از مهاجران مینشست، با بزرگان حرف میزد، میان اختلافها داوری میکرد، دلهای نگران را آرام میساخت.
اگر دو نفر از قبایل مختلف بحثشان بالا میگرفت، جعفر همان شب آنها را کنار آتش مینشاند و با صبری عجیب، ریشه ناراحتیشان را پیدا میکرد.
اگر کسی از حالِ خانوادهاش در مکه نگران میشد، جعفر داستانی از پیامبر برایش نقل میکرد؛ همانقدر که اشک را آرام میکرد و دل را محکمتر. حتی عبدالله بن حارث، شاعر دلتنگ کاروان، بعدها گفت:«اگر جعفر نبود، غربت ما را میبلعید.»
مهاجران آموختند که غربت را با هم آسانتر میشود تحمل کرد. و این هنر جعفر بود او در حبشه فقط سرپرستِ سفر نبود؛ آرامکننده دلهایی بود که باید زنده میماندند تا روز بازگشت فرا برسد.
واژههایی که راه ساختند
نسیم گرمِ سرزمین حبشه، بوی ادویه و خاک بارانخورده را با خود میآورد؛ اما برای مسلمانان مهاجر، این بوها غریبه بود. هر روز که در بازار قدم میگذاشتند، صدای زبان حبشی مانند موجی ناآشنا بر سرشان میریخت. آنها کلمات را نمیفهمیدند، اشارهها را گم میکردند و گاهی برای خرید کوچکترین چیز، بارها به بنبست میرسیدند.
یک روز مردی از مهاجران، با چهرهای خسته به خیمه برگشت. گفت:
«خواستم نان بخرم… اما حتی نمیدانستم چه بگویم. همه چیز سخت شده، جعفر!»
جعفر بن ابیطالب، که از آغاز هجرت سرپرست مهاجران بود، با آرامش به او لبخند زد؛ لبخندی از آنها که خستگی را در لحظهای نرم میکند. او خوب میدانست که غربت فقط دوری از وطن نیست؛ گاهی یک واژهی ناآشنا میتواند بزرگترین دیوار میان دل آدمها و آرامش باشد. تصور اين كه بلال حبشى در مكه مىزيسته است، نشان مىدهد كه از دو سوى، دست كم بردگانى بودهاند كه به اسارت رفته و در ميان شهرى ديگر فروخته شدهاند و آنان زبان آن قوم را مىدانستهاند.[xi]
آن شب، جعفر همه را گرد آورد. آتش کوچکی روشن بود و سایهها روی چهره مهاجران حرکت میکرد. جعفر گفت:
«برادران و خواهران من… نمیتوانیم در این سرزمین زندگی کنیم اگر زبان مردمش را نشناسیم. ما آمدهایم تا ایمانمان را حفظ کنیم، اما برای این، باید زندگیمان را هم بسازیم.»
او تصمیم گرفت کاری کند؛ کاری آرام، اما مهم.
جعفر با چند حبشی مهربان که از اهل دربار نجاشی بودند تماس گرفت و از آنان خواست سادهترین واژهها را به مهاجران یاد دهند؛ نام خوراکها، واژههای خرید و فروش، سلام و تشکر، و اصطلاحاتی که برای کارهای روزانه لازم بود. شبهای بعد، مهاجران کنار آتش مینشستند و با لهجههایی خندهدار کلمات را تکرار میکردند.
گاهی اشتباه میگفتند و همه میخندیدند؛ گاهی هم جملهای را درست ادا میکردند و شور کوچکی در جمع میافتاد، انگار پیروزی بزرگی رخ داده باشد.
کمکم، بازارِ حبشه برایشان غریبه نبود. میتوانستند معامله کنند، کار پیدا کنند، و بدون اضطراب در میان مردم قدم بزنند. لبخندهایی که پیشتر ناشناخته مینمود، حالا پاسخ میگرفت.
یکی از مهاجران بعدها گفت: «جعفر فقط کلمات را به ما یاد نداد؛ او دیوار غربت را شکست.»
در حقیقت، هیچ سند تاریخی از برنامههای دقیق جعفر برای آرامش مهاجران باقی نمانده؛
اما این روشن است که در روزهایی که غربت زبانشان را بسته بود، جعفر برایشان راهی گشود… راهی از میان واژهها، تا دلهایشان دوباره آرام بگیرد.
منبع:
[i] . طبرسی، مجمع البیان، ج1، ص374.
[ii] طبرسی، مجمع البیان، ج1، ص374.
[iii] شیخ طوسی، التبیان، ج8، ص162 و 163؛ طبرسی، مجمع البیان، ج9، ص367؛ قرطبی، تفسیر القرطبی، ج13، ص296.
[iv] طبری، محمد بن جریر، تاریخ طبری، ج۲، ص۲۹۴
[v] بیهقی، احمد بن حسین. محقق عبدالمعطی امین قلعجی،دلائل النبوة (للبيهقى)، ج،۲، 300.
[vi] ذهبی، تاریخ الاسلام، ج1، ص90 1413.
[vii] بیهقی، احمد بن حسین. محقق عبدالمعطی امین قلعجی،دلائل النبوة (للبيهقى)، ج،۲، ص 310.
[viii] ابن سعد، الطبقات الکبری، ج7، ص219؛ مقریزی، امتاع الاسماع، بما للنبي من الأحوال و الأموال و الحفدة و المتاع، ج6، ص205.
[ix] طبری، تاریخ الطبری، ج3، ص161؛ ابن سعد، الطبقات الکبری، ج1، ص161.
[x] ابن هشام، السیره النبویه، ج1، ص331 و 332.
[xi] الجمیل، محمد فارس، مهاجرت به حبشه، علیرضا ذکاوتی، ص183.

دیدگاهی ثبت نشده!!!