حبشه برای مهاجران مسلمان، هم پناهگاه بود و هم آزمون. شهری که کلیساهای بلندش در آسمان قد میکشیدند و ناقوسهایش صبح و شام مینواختند، برای خیلیها یادآور غربتی سنگین بود. ولی برای برخی هم مجذوب کننده بود و دلشان را میلرزاند.
سوده، زنی که بعدها همسر پیامبر شد، در همین دیار، شوهرش سکران را از دست داد. مردم میگفتند او دل در گرو آیین مسیحیت گذاشته بود و همانجا جان سپرد.[i] اندوه این واقعه در دل سوده، مثل خاری ماندگار شد.
از سوی دیگر، امحبیبه، دختر ابوسفیان، همراه همسرش عبدالله بن جحش به حبشه آمده بود. اما عبدالله نیز در غربت، دل به آیینی دیگر سپرد و از دست رفت.[ii] امحبیبه با دلی شکسته و قلبی لرزان، روزها را میگذراند.
این حوادث، مثل بادی نامرئی در میان مسلمانان پیچید و نجواهایی در گوشها انداخت:
— اگر دیگران هم در این سرزمین مسیحی، به آیین آنها متمایل شوند چه؟
جعفر بن ابیطالب، که مسئولیت کاروان را بر دوش داشت، بارها به چهره یارانش نگاه میکرد. او میدانست که غربت و فشار، ایمان را لرزان میکند. اما هر بار لبخند میزد و میگفت:
— ایمان، مثل شمع است. باد میوزد، اما اگر دستهایتان را سایبان کنید، خاموش نمیشود.
این سخن در دلها نشست. مسلمانان فهمیدند که باید هوشیار باشند؛ نه درگیری، نه جدال، بلکه با یادآوری ارزشهای دینشان، روزانه انگیزه و امید تزریق میکردند. آنها حلقههای کوچکی تشکیل میدادند، قرآن میخواندند و از پیامبر و راهش سخن میگفتند.
در همان غربت، جایی که بعضیها دلشان لرزید، ایمان بسیاری دیگر استوارتر شد. آنان یاد گرفتند که هر کس در دیاری تازه، میان فرهنگی متفاوت، باید خود را نگه دارد؛ نه با دشمنی، بلکه با مراقبت از دل و باورش.
منبع:
[i] طبری، تاریخ الطبری، ج3، ص161.
[ii] ابن سعد، الطبقات الکبری، ج1، ص161.
دیدگاهی ثبت نشده!!!