: متن کوتاه
حکایت: به‌سوی سرزمین سیاه‌پوستان

حکایت: به‌سوی سرزمین سیاه‌پوستان

حکایت: به‌سوی سرزمین سیاه‌پوستان؛ داستان سفر در راه خدا

سال پنجم بعثت بود. هنوز مسلمانان به مدینه هجرت نکرده بودند. مکه دیگر جای ماندن نبود. شکنجه، فقر، تحقیر… هر روز سخت‌تر از دیروز. مردان و زنانی که تنها جرمشان ایمان به خدای یکتا بود، در کوچه‌ها به خاک و خون کشیده می‌شدند.

پیامبر، نگران یارانش بود. در جمع‌شان فرمود:

ــ «اگر به سرزمینی بروید که پادشاهش ستمگر نیست؟»

مردی پرسید: کجا؟
پیامبر گفت: «حبشه. پادشاهش، نجاشی، مردی دادگر است. آنجا سرزمین راستی‌ست.»

و این‌گونه بود که نخستین گروه از مسلمانان، شبانه از مکه خارج شدند. در هجرت اول، دوازده مرد و چهار زن. اما سال بعد، با شدت گرفتن آزار مشرکان، هجرت دوم آغاز شد؛ هجرتی بزرگ، با حدود صد مهاجر، به فرماندهی مردی که پیامبر به او اعتماد کامل داشت: جعفر بن ابی‌طالب.[1]

او مردی خوش‌سیرت، متین، قرآن‌دان شجاع و مقاوم بود. گروه مهاجران، خود را به بندر شعیبه رساندند، سوار بر کشتی‌های چوبی، از آب‌های دریای سرخ گذشتند و به سرزمین ناشناخته‌ای رسیدند؛ حبشه.

آن زمان، حبشه نامی بود برای سرزمینی گسترده در شرق آفریقا؛ نجاشی، پادشاه حبشه، مردی مسیحی بود که به عدالت و علم شهره بود.

اما مشرکان مکه آرام ننشست. قریش دو نماینده فرستادند: عمرو بن عاص و عبدالله بن ابی‌ربیعه، با هدایا و سخنان فریبنده. نزد نجاشی رفتند و گفتند:
ــ «گروهی از جوانان ما، دین نیاکان را رها کرده‌اند. به مملکت تو آمده‌اند. آن‌ها را به ما بسپار!»

نجاشی پاسخ داد:
ــ «نه، تا سخن خودشان را نشنوم، تصمیم نمی‌گیرم.»

فردا دربار پر شد از مردم. نگاه‌ها به یک مرد دوخته شد: جعفر بن ابی‌طالب. او پیش رفت، قامتش را صاف کرد، لبخند زد و چنین گفت:

ــ «ای پادشاه، ما مردمی بودیم جاهل. بت می‌پرستیدیم، با خویشان می‌جنگیدیم، دروغ می‌گفتیم. خدا پیامبری از میان خودمان فرستاد… او ما را به راستی و نیکی دعوت کرد. ما به او ایمان آوردیم، ولی قوم‌مان ما را آزار دادند. و چون دانستیم که تو پادشاهی عادل هستی، به کشور تو پناه آوردیم.»

نجاشی گفت: «آیا چیزی از کتاب او با خود داری؟»

جعفر گفت: «بله.»

و آیاتی از سوره مریم تلاوت کرد. درباره‌ی مریم مقدس، و تولد عیسی. صدایش آرام و نافذ بود. نجاشی سر پایین انداخت. اشک در چشمانش جمع شد.

سکوت دربار را شکست و گفت:
ــ «این سخن و سخن عیسی، هر دو از یک سرچشمه می‌آیند.»

از آن روز، مهاجران مسلمان در حبشه ماندند. محترم بودند، در امنیت، آزاد در عبادت. جعفر، نه فقط پناهجوی مردمش بود، که مبلغ قرآن در سرزمینی دور. اسلام، اولین بار در خارج از جزیره عرب، از دهان جعفر در آفریقا شنیده شد.

سال‌ها گذشت. تا اینکه جعفر به مدینه بازگشت. روزی که رسید، پیامبر در حال بازگشت از فتح خیبر بود. تا چشمش به جعفر افتاد، لبخند زد و گفت:

ــ «نمی‌دانم از کدام خوشحال‌ترم؛ از بازگشت جعفر یا از پیروزی در خیبر».[2]

حکایت: به‌سوی سرزمین سیاه‌پوستان

منابع

[1] طبرسی، فضل بن حسن، اعلام الوری باعلام الهدی، ج1، ص115. «أمرهم رسول اللّه أن يخرجوا إلى الحبشة، و أمر جعفر أن يخرج بهم‏».

[2] ابن سعد، محمد بن سعد، طبقات(ترجمه)، مهدوی دامغانی، محمود، 1375ش، ج4، ص27.

به حکایت: به‌سوی سرزمین سیاه‌پوستان امتیاز دهید.
1 ستاره2 ستاره3 ستاره4 ستاره5 ستاره
Loading...