
هجرت، مسیر بهشت
هجرت در اسلام جایگاه ویژهای دارد و هر کسی که برای حفظ دین خود از سرزمینی به سرزمین دیگر هجرت کند، اجر عظیمی نزد خداوند دارد. پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمودند:
«من فر بدینه من ارض الی ارض وان کان شبرا من الارض استوجب الجنة»
یعنی: «کسی که برای حفظ دین و آئین خود از سرزمینی به سرزمین دیگر هجرت کند، استحقاق بهشت مییابد.»[i]
اوایل ظهور اسلام، زمانی که مسلمانان در مکه تحت فشار و ستم شدید مشرکان بودند، پیامبر صلی الله علیه و آله به برخی از اصحاب دستور داد تا برای حفظ دین، به سرزمین امنی هجرت کنند. یکی از اولین و برجستهترین این مهاجران، جعفر بن ابیطالب بود.
جعفر با ایمان و شجاعت خود، به همراه گروهی از مسلمانان، به دستور پیامبر، راهی حبشه شدند؛ سرزمینی دوردست و ناشناخته در آفریقا.
اما طبق وعده الهی به کسانی که برای او مهاجرت میکنند، حبشه تبدیل شد به مکانی امن و آسوده برای مسلمانان. جایی که نه تنها امنیت آنان تأمین شد، بلکه توانستند دین خود را آزادانه حفظ کنند و در مسیر خداوند گام بردارند. این هجرت، نمونهای از اراده و فداکاری برای اعتقادات بود و نشان داد که ایمان واقعی، گاهی نیازمند ترک خانه و دیار است.
و خداوند برکت خود را بر این مهاجرت ارزانی داشت؛ جعفر و همراهانش در سرزمین جدید با امنیت و آرامش زندگی کردند، ایمانشان قویتر شد و تلاشهایشان برای حفظ دین، هم در دنیا و هم در آخرت پاداش فراوان یافت. این تجربه به آنان نشان داد که اگر به وعده خدا اعتماد کنند، خداوند آنها را تنها نخواهد گذاشت.
مبلّغ پیام خدا در سرزمین دور
هجرت به حبشه تنها برای فرار از آزار و اذیت مشرکان نبود؛ این سفر، فرصتی برای نشر دین اسلام در سرزمینی تازه بود. پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله، با اعتماد کامل به شجاعت و ایمان جعفر بن ابیطالب، او را به عنوان یکی از اصلیترین مبلغین اسلام به حبشه فرستاد.
جعفر با سخنان روشن و اخلاق نیکوی خود، در دربار نجاشی و میان مردم حبشه حاضر شد و پیام اسلام را بیان کرد. نتیجه این تلاشها بسیار موفقیتآمیز بود: بسیاری از مردم حبشه به دین اسلام گرویدند و به ویژه نجاشی، پادشاه حبشه، پس از دعوت و ارتباط با پیامبر صلی الله علیه و آله، اسلام آورد.[ii]
این موفقیت نشان داد که پیامبر نه تنها به جعفر اعتماد داشت، بلکه او توانست در یک سرزمین دور و میان مردمی که پیشتر با اسلام آشنا نبودند، بذر ایمان را بکارد و جامعهای کوچک از مسلمانان را شکل دهد. وقتی جعفر و همراهانش به مدینه بازگشتند، چهل نفر از اهالی ایمانآورده حبشه همراه او آمدند و با مشاهده فقر مسلمانان، بخشی از اموال خود را با آنان تقسیم کردند. خداوند این تلاش و برکت را با آیههای ۵۲ تا ۵۴ سوره قصص ستود.[iii]
هجرت جعفر به حبشه، نمونهای از اعتماد پیامبر به یاران شجاع و ایمان آنها برای نشر دین بود و نشان داد که یک نفر میتواند در مسیر خداوند، حتی در سرزمینهای دور، تاثیر بزرگی بر گسترش اسلام داشته باشد.
پایبندی برای اسلام
در مکه، هر روز حلقهی محاصره مشرکان بر گرد پیامبر و یارانش تنگتر میشد. قریش تصمیم گرفته بودند اسلام را در نطفه خفه کنند. در چنین شرایطی، رسول خدا صلیاللهعلیهوآله تنها به فکر نجات چند نفر از یارانش نبود؛ او آیندهای روشنتر را میدید. باید پایگاهی تازه برای اسلام ساخته میشد؛ جایی بیرون از خفقان مکه، جایی که مسلمانان بتوانند آزادانه عبادت کنند و اسلام را معرفی نمایند.
برخی اندیشمندان[iv] گفتهاند که پیامبر در همان روزها دو جا را برای پایگاه اسلام بررسی میکرد: یکی شهر طائف که به مکه نزدیک بود، و دیگری حبشه که در آن پادشاهی عادل حکومت میکرد. طائف آمادگی پذیرش نداشت، اما حبشه سرزمین امنی بود که میتوانست مأمن مسلمانان شود.
به همین خاطر، پیامبر گروهی از یاران برگزیدهاش را روانه آن دیار کرد. مأموریت آنان فقط فرار از شکنجهها نبود؛ باید زمینهای برای تشکیل یک پایگاه اسلامی آماده میکردند.
قریش وقتی از این هجرت باخبر شدند، سخت به وحشت افتادند. آنان میدانستند اگر مسلمانان در حبشه ریشه بگیرند، دیگر نمیتوانند اسلام را مهار کنند. پس با هدایا و فرستادگان به سراغ نجاشی رفتند تا مهاجران را بازگردانند. اما آنچه میخواستند، به دست نیاوردند.
در این میان، نقش جعفر بن ابیطالب برجستهتر از همه بود. او با ایمان راسخ و زبان گویا، توانست هم دربار نجاشی را با حقیقت اسلام آشنا کند و هم مسلمانان مهاجر را بهخوبی مدیریت نماید. پیامبر صلیاللهعلیهوآله بیدلیل او را نفرستاده بود؛ جعفر آنقدر مورد اعتماد و شجاع و مؤمن بود که رسول خدا مأموریت ساختن اولین پایگاه اسلامی بیرون از مکه را بر عهدهاش گذاشت.
این اعتماد پیامبر نشان میداد که جعفر نه فقط یک مهاجر، بلکه معمار پایگاه اسلام در خارج از جزیرهالعرب بود؛ پایگاهی که به تدریج دلهای بسیاری را به نور ایمان روشن ساخت.
جلسه دوم با نجاشی
بعد از آنکه جعفر بن ابیطالب در مجلس نخست سخن گفت و نجاشی تحت تأثیر قرار گرفت و مسلمانان را در پناه خویش پذیرفت، عمرو عاص آرام ننشست. با خود اندیشید که باید نقشهای نو بسازد. او به همراه همکارش گفت:
– به خدا سوگند، فردا سخنی میگویم که روزگارشان تباه شود.[v]
صبحگاهان نزد نجاشی رفت و چنین گفت:
– ای پادشاه! اینان سخن گزافی دربارۀ عیسی(ع) میگویند.
اسقفها از این سخن آشفته شدند و همهمه در گرفت. در نقلی دیگر نیز آمده است که عمرو گفت:
– ای پادشاه! اینان گمان میبرند که مسیح بندهای است مملوک.
این سخن نجاشی را بیمناک ساخت.[vi] پس کسی نزد جعفر فرستاد و او را فراخواند. وقتی جعفر حاضر شد، نجاشی پرسید:
– پیامبر شما درباره مسیح(ع) چه میگوید؟[vii]
جعفر پاسخ داد:
– بنابر اعتقاد ما، عیسی(ع) بنده خدا و فرستادۀ او و کلمۀ الهی است که همراه با روح خداوند به سوی مریم(س) دوشیزۀ پاکدامن، القاء شده است.
نجاشی سپس رو به کاهنان کرد و پرسید:
– شما درباره عیسی(ع) چه میگویید؟
آنها پاسخ دادند:
– تو داناتر ما هستی.
نجاشی در این هنگام چوبی از زمین برداشت و گفت:
– عیسی(ع) هم به اندازۀ این بر آنچه ایشان میگویند چیزی اضافه نکرده است.[viii]
بزرگان حبشه که حاضر بودند، از سخن او بهتزده شدند. برخی هشدار دادند:
– از تبعات این سخن بترس! ممکن است مردم تو را از سلطنت خلع کنند.
اما نجاشی گفت:
– من دربارۀ عیسی(ع) هرگز عقیدۀ دیگری ندارم. خداوند هنگامی که اراده کرد مرا بر پادشاهی بنشاند، از مردم تبعیت نکرد، که من دربارۀ دین الهی از مردم پیروی کنم.
سپس رو به مسلمانان کرد و گفت:
– خوش آمدید! درود بر شما و بر کسی که از پیش او آمدهاید. گواهی میدهم که او رسول خداست و دوست میدارم که پیش او میبودم و کفش او را جفت میکردم و خدمتش میکردم. در هر کجای کشور من که میخواهید فرود آیید.[ix]
تلاوت در حضور نجاشی
در آن مجلس بزرگ، پادشاه مسیحی، درباریان و اسقفها حاضر بودند. کتابهای انجیل پیش رویشان باز بود و حال و هوای جلسه سراسر رنگ و بوی مسیحیت داشت. فضا پر از حساسیت بود و نگاهها به جعفر دوخته شده بود.
جعفر بن ابیطالب(س) با درایت و آرامش، شرایط را در نظر گرفت. او میدانست در چنین جمعی باید سخنی گفت که حقیقت اسلام را آشکار کند، بیآنکه به باورهای آنان بیاحترامی شود. پس آیاتی از آغاز سوره مریم را تلاوت کرد؛ آیاتی که سرگذشت پاک مریم(س) و ولادت مسیح(ع) را بازگو میکرد.
نجاشی و همراهانش به دقت گوش میدادند. جعفر چنان با صدق و یقین آیات را تلاوت میکرد که فضای مجلس دگرگون شد. قرآن در این آیات، مریم و عیسی را در نهایت تقدیس معرفی میکرد، اما در عین حال آنان را از دایره الوهیت جدا مینمود.[x]
اشک از دیدگان نجاشی جاری شد. او با صدای لرزان گفت:
– این حق است!
و چنانکه در برخی نقلها آمده، در همین باره آیه ۸۳ سوره مائده نازل شد:[xi]
«وَإِذا سَمِعوا ما أُنزِلَ إِلَى الرَّسولِ تَرى أَعيُنَهُم تَفيضُ مِنَ الدَّمعِ مِمّا عَرَفوا مِنَ الحَقِّ…»
یعنی: «وقتی آیات خدا را که بر رسول او نازل شده است میشنوند، میبینی که از شوقِ شناخت حق، اشک از چشمانشان جاری میشود.»
از آن روز، همه دانستند که جعفر با حکمت و انتخاب درست آیات، حقیقت اسلام را چنان روشن بیان کرد که نه تنها دشمنیها فرو نشست، بلکه قلب پادشاه مسیحی و اطرافیانش نیز نرم شد.
همیشه مسلمان
امام محمد باقر(ع) میفرماید: روزی که جعفر بن ابیطالب مسلمان شد، جبرئیل آمد و گفت: یا رسولالله! خدا میگوید: من این جعفر را دوست دارم؛ حتی قبل از آنکه مسلمان بشود. فرمود: چرا؟ گفت: یا رسول الله! از خودش بپرسید. پیغمبر(ص) جعفر (ع) را خواست. او را از جریان وحی مطلع ساختند و فرمود: ای جعفر! خدا میگوید: من قبل از اسلام هم تو را دوست داشتم تو چه کار کردهای؟ جعفر گفت: اگر خداوند شما را با خبر نکرده بود من نیز چیزی نمیگفتم؛ عرض کرد: یا رسول الله! من قبل از اسلام، چند کار را انجام ندادم: من هرگز شراب ننوشیدم زیرا میدانستم با نوشیدن آن، عقلم از بین میرود. هرگز دروغ نگفتم؛ چون دروغ خلاف مروت است دروغ شخصیت انسان ها را پایین میآورد؛ هرگز مرتکب زنا نشدم بهخاطر اینکه میدانستم اگر حرمت کسی را هتک کنم حرمتم هتک خواهد شد و بت نپرستیدم؛ چون میدانستم مىدانستم بُت نه ضرر و زيانى مىرساند و نه سودى مىدهد.[xii] پيامبر(ص) دست بر شانه او زد و فرمود: سزاوار است كه خداوند متعال براى تو دو بال قرار دهد كه با آن همراه فرشتگان در بهشت پرواز كنى.[xiii]
کودکی شبیه پیامبر
جعفر بن ابیطالب(ع) در خاندانی بزرگ و شریف چشم به جهان گشود. او فرزند ابوطالب، بزرگ قریش، و فاطمه بنت اسد، بانویی پاک و هاشمی بود. در میان عرب، نسب و حسب جایگاه ویژهای داشت، و جعفر در این امتیاز سرآمد بود؛ چرا که پدر و مادرش هر دو از بنیهاشم بودند.
از همان کودکی، شباهتش به رسول خدا(ص) شگفتی همگان را برمیانگیخت. گاهی مردم وقتی او را میدیدند، با پیامبر اشتباه میگرفتند. جعفر لبخند میزد و میگفت:
– من پیامبر خدا نیستم؛ من جعفرم.[xiv]
او در خانهای رشد کرد که برادرانی چون طالب، عقیل و علی(ع) داشت. درباره فاصله سنی او با آنان، سخنهای گوناگون گفتهاند؛ اما مشهور آن است که جعفر بیست سال پیش از بعثت، در مکه متولد شد.[xv]
جعفر از کودکی نشانههای بزرگی در رفتار داشت. دست راستش انگشتر را زینت میداد، و کنیهاش «ابو عبدالله»[xvi] بود. مردم به سبب بخشندگیاش او را «ابوالمساکین»[xvii] میخواندند؛ و بعدها لقبهای «طیار»[xviii]، «ذوالجناحین»[xix] و «ذوالهجرتین»[xx] نیز بر او نهاده شد.
کنیز ابولهب به او در کودکی شیر داده بود، اما آنچه بیش از هر چیز به چشم میآمد، روح و چهرهای بود که هر بینندهای را به یاد رسول خدا(ص) میانداخت.
جعفر از همان آغاز، فرزند خاندان کرم و ایمان بود؛ کودکی که در دامان ابوطالب و فاطمه بنت اسد پرورش یافت، و آیندهای پر از نور برای او رقم خورده بود.
دختری بیسرپرست
سال هفتم هجری، ماه ذیالقعده بود. یک سال از صلح حدیبیه گذشته بود و پیامبر اکرم(ص) همراه یارانش برای عمره القضا به سوی مکه میرفت. پیش از آنکه وارد شهر شوند، رسول خدا، جعفر را جلوتر فرستاد.
در همان ایام، دختر کوچک حمزه سیدالشهداء، در مکه تنها و بیسرپرست مانده بود. نام او امامه یا به نقلی «عماره» بود. کودکی خردسال که چشم به راه مهربانی خویشاوندان بود.
هنگامی که او میان مردان آمد، علی(ع) دستش را گرفت و در کجاوه فاطمه(س) نشاند. این ماجرا سبب شد تا میان سه نفر از نزدیکترین یاران پیامبر، گفتوگویی جدی درگیرد:
– علی(ع) گفت: «این دختر، دخترعموی من است. من او را از میان جمع بیرون کشیدم و از همه سزاوارتر به سرپرستی او هستم.»
– جعفر برخاست و گفت: «او دخترعمویم است، و خالهاش همسر من است. پس من از همه به او شایستهترم.»
– زید بن حارثه نیز گفت: «او دختر برادر رضاعی من است. من سزاوارترم.»
بحث بالا گرفت، صداها بلند شد و پیامبر(ص) که در خیمه استراحت میکردند، بیدار شدند. یاران هر سه نزد رسول خدا رفتند و ماجرا را بازگفتند.
پیامبر(ص) با آرامش فرمودند: «هر کدام از شما سخنی درست گفتید، اما بگذارید من قضاوت کنم.» سپس رو به جعفر کردند و فرمودند: «او با تو خواهد بود، زیرا خاله، همانند مادر است.»
جعفر با چهرهای آکنده از شادی، برخاست و گرداگرد پیامبر(ص) طواف کرد؛ شکر میگفت و میدانست که این انتخاب نه تنها افتخاری برای او، بلکه نشانی از اعتماد بزرگ رسول خدا به اوست.[xxi]
پرواز با دو بال
وقتی آتش جنگ موته شعلهور شد، لشکر اسلام در برابر سپاه عظیم روم قرار گرفت. فرماندهی نخست با زید بن حارثه بود؛ چون او به شهادت رسید، پرچم به دست جعفر بن ابیطالب افتاد.
جعفر، هم چون سرداری آگاه، لشکر را سازماندهی کرد و برای هر دسته، فرماندهی برگزید. او نه تنها هدایتگر صفوف بود، بلکه همچون یک رزمنده شجاع، خود در صف نخست میجنگید. گاه به قلب سپاه دشمن میتاخت و آنان را پراکنده میساخت.
در میان گرد و غبار و خون، صدای او شنیده میشد که رجز میخواند:
«خوشحالم که بهشت نزدیک شده است؛ بهشتی پاک و پرنعمت، با نوشیدنیهای گوارا. و در برابر آن، نابودی سپاه روم که به توحید کافر شده، نزدیک است. من آمادهام تا هرگاه با آنان روبهرو شوم، ضربت خود را بر آنان وارد سازم.»[xxii]
واقدی به سندی معتبر از ابنحزم نقل میکند: در همان لحظه که جعفر پرچم را در دست داشت، شیطان در برابر او پدیدار شد؛ دنیا را در چشمش زیبا جلوه داد و مرگ را برایش ناخوشایند نشان داد. اما جعفر فریاد زد:
«اکنون که باید ایمان در دل مؤمنان استوار شود، تو مرا به زندگی دنیا میخوانی؟»
سپس قدم پیش نهاد و شمشیرش را فرود آورد، تا آنکه پیکرش با زخمهای فراوان بر خاک افتاد و به شهادت رسید.
در همان دم، در مدینه، رسول خدا(ص) بر برادرش درود فرستاد و فرمود:
«برای برادرتان جعفر طلب آمرزش کنید که او شهید شد و به بهشت وارد گردید. اکنون جعفر با دو بال یاقوتین، در هر کجای بهشت که بخواهد پرواز میکند.»[xxiii]
از آن روز، جعفر را «طیّار» و «ذوالجناحین» خواندند؛ پرندهای آزاد که با دو بال جاودانه، در بهشت پرواز میکند.
منابع:
[i] مجمع البيان : 3 / 153.
[ii] ابن کثیر، 1407 ه.ق، 3/83-84.
[iii] مکارم شیرازی، 1374، 23/393.
[iv] روحاني، سعيد(1382)، تاريخ اسلام ازجاهليت تارحلت رسول خدا ، قم: نجم الهدی،مطهری، مرتضی(1371)، مجموعه آثار، تهران: صدرا ، خامنه ای، سید علی(1367)، بیانات به مناسبت ۲۸ صفر، 17/7/1367.، 1367.
[v] مبارکپوری، صفیالرحمن، سیرترسولالله(خلاصه الرحیق المختوم)، مترجم حامد فیروزی، ص66.
[vi] محمدخالد، پیشین، ص342.
[vii] یعقوبی، احمدبناسحاق. ترجمه تاریخ یعقوبی، مترجم محمدباقر آیتی، ج1، ص387.
[viii] ذهبی، محمدبناحمد، پیشین، ص121.
[ix] بیهقی، احمدبنحسین، پیشین، ص54و 55.
[x] مطهری، مرتضی، داستان راستان، ج1، ص220.
[xi] ابن ابیشیبه، عبدالله بن محمد، المغازی، ص169.
[xii] ابن بابویه، الامالی، ص۷۴و ۷۵٫ به همین مضمون در: ابوالفرج نهروانی، الجلیس الصالح و الانیس الناصح، ج۱، ص۱۶۳؛ ابن منظور، محمد بن مکرم، لسان العرب، مختصر تاریخ دمشق، ج۲، ص۲۸۰.
[xiii] ابن قانع، 1418، ج3 ص1155.
[xiv] بحارالانوار ج۲۲ ص۲۷۶؛ الامین العاملی، سیدمحسن، اعیان الشیعه ، 1406، ج4، ص125.
[xv] ابن عبدالبر، ابو عمر بنیوسف بنعبدالله بن محمد، الاستیعاب فی معرفه الاصحاب، ۱۴۱۲، ج 1، ص242؛ ابن اثیر،علی بنمحمد، اسدالغابة فی معرفة الصحابة، 1406، ج1، 286؛ اصفهانی، 1385، صص 3و8؛ الاامین العاملی، سیدمحسن، اعیان الشیعه ، 1406 ،ج4، ص 118و119.
[xvi] ابنکثیر، بی تا، ج3، ص485؛ اصفهانی،1385، صص3و25؛ الاامین العاملی، سیدمحسن،1406، ج4، ص118.
[xvii] . ابن سعد، محمد، الطبقات الکبری، 1374، ج4، ص31؛ اصفهانی،1385 ، ص7.
[xviii] ابن عبدالبر، ابو عمر بنیوسف بنعبدالله بن محمد، الاستیعاب فی معرفه الاصحاب، ۱۴۱۲، ج ۱، ص ۲۴۲.
[xix] ابنهشام، ابو محمد عبدالملک، السيره النبويه، ۱۴۰۹، ج1، ص۵۰۵؛ ابن سعد، محمد، الطبقات الکبری ،1374، ج1، ص97.
[xx] ابن سعد، محمد، الطبقات الکبری، ۱۴۰۱ق، ج ۸، ص۲۱۹.
[xxi] ابن سعد، محمد، الطبقات الکبری، 1374، ج۴، ص28، ذهبی،۱۹۶۰، ج۱، ص213-14.
[xxii] ابنهشام، ابو محمد عبدالملک، السيره النبويه، ۱۴۰۹ق، ج2، ص378.
[xxiii] واقدی، محمد بنعمر، المغازى،1409، ج2، ص760؛ ابن سعد، محمد، الطبقات الکبری، 1374، ج4، ص30 و ابن عساکر، علی بن حسن،تاریخ مدینه دمشق،۱۴۱۵، ج 6، ص67.
دیدگاهی ثبت نشده!!!